.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۵۱→
اخمی کردم وعصبانی گفتم:چرا هی الکی می خندین؟؟خل شدین؟؟بسه دیگه بابا...دیوونه ام کردین!!
بااین حرفم،همشون خفه خون گرفتن...سراشون وانداخته بودن پایین وبه من نگاه نمی کردن...دیگه هیشکی نمی خندید.سکوت سنگینی بینمون حاکم بود...متین سکوت وشکست:
- دیانا جان فکرنمی کنی که این تیپ واون کلاه واون کفشا برای کوه رفتن مناسب نیس؟؟
به سمت صندلی کنار نیکا رفتم وروش نشستم...درحالیکه یه لقمه نون پنیر واسه خودم درست می
کردم،گفتم:آخه من باید ازکجابدونم که چی باید بپوشم وچی نباید بپوشم؟؟من تاحالا توعمرم یه بارم نرفتم کوه.
متین یه لیوان چایی برام ریخت وبه دستم داد...لبخندی زدوگفت:باشه باباقبول!!ما اشتباه کردیم...ناراحتی از دستمون؟!!
لبخندش وبالبخند جواب دادم وگفتم:نه بابا ناراحت چیه؟؟مگه بچه ام ناراحت بشم؟؟وبه ظرفی که توش سبزی بوداشاره کردم وروبه نیکا ادامه دادم:نیکا اون سبزی ومیدی به من؟؟
نیکا ظرف سبزی وگذاشت روبروم وزل زدتوچشمام...مهربون گفت:مطمئنی ناراحت نشدی دیانا؟؟
لبخندگشادی زدم ودرحالیکه لقمه روبه سمت دهنم می بردم،گفتم:آره بابا!!برای چی باید ناراحت بشم؟؟
ولقمه رو گذاشتم تودهنم...نیکا لبخندی بهم زد ونگاهش وازم گرفت...لقمه رو قورت دادم وخواستم یه لقمه دیگه واسه خودم بگیرم که نگاهم به نگاه ارسلان گره خورد...لبخند شیطونی روی لبش بود!!!
راستش ازدست متین ونیکا ناراحت نبودم.خب خندیدن چون واسشون خنده داربوده دیگه!!اما ارسلان خیلی بی جاکرده که به من خندیده...اون شکرخورده که به من خندیده!!!ازدست ارسلان خیلی دلخورم...دیشب اومد پیشم گریه زاری کرد وحالم و دِپ کرد،بعد الان هِر هِر کِر کِرش به راهه!!!خاک توسرمن که اون همه نگرانش شدم ودلم به حالش سوخت...بی شعور چلغوز برگشته به من میگه اسکل!!!من اسکلیم واسه خودم؟!!اسکل تویی واون دوس دخترای جِلفت!! اگه به فکر آبروم نبودم وبا متین رو دروایسی نداشتم،همین کفشای عروسکیم ومی کردم تولوزالمعده ات!!!
اخمی کردم ونگاهم وازش گرفتم وخودم وبا خوردن سرگرم کردم...بعداز اینکه صبحونه خوردیم،به کمک نیکایه لباس مناسب برای کوهنوردی پوشیدم.
بااین حرفم،همشون خفه خون گرفتن...سراشون وانداخته بودن پایین وبه من نگاه نمی کردن...دیگه هیشکی نمی خندید.سکوت سنگینی بینمون حاکم بود...متین سکوت وشکست:
- دیانا جان فکرنمی کنی که این تیپ واون کلاه واون کفشا برای کوه رفتن مناسب نیس؟؟
به سمت صندلی کنار نیکا رفتم وروش نشستم...درحالیکه یه لقمه نون پنیر واسه خودم درست می
کردم،گفتم:آخه من باید ازکجابدونم که چی باید بپوشم وچی نباید بپوشم؟؟من تاحالا توعمرم یه بارم نرفتم کوه.
متین یه لیوان چایی برام ریخت وبه دستم داد...لبخندی زدوگفت:باشه باباقبول!!ما اشتباه کردیم...ناراحتی از دستمون؟!!
لبخندش وبالبخند جواب دادم وگفتم:نه بابا ناراحت چیه؟؟مگه بچه ام ناراحت بشم؟؟وبه ظرفی که توش سبزی بوداشاره کردم وروبه نیکا ادامه دادم:نیکا اون سبزی ومیدی به من؟؟
نیکا ظرف سبزی وگذاشت روبروم وزل زدتوچشمام...مهربون گفت:مطمئنی ناراحت نشدی دیانا؟؟
لبخندگشادی زدم ودرحالیکه لقمه روبه سمت دهنم می بردم،گفتم:آره بابا!!برای چی باید ناراحت بشم؟؟
ولقمه رو گذاشتم تودهنم...نیکا لبخندی بهم زد ونگاهش وازم گرفت...لقمه رو قورت دادم وخواستم یه لقمه دیگه واسه خودم بگیرم که نگاهم به نگاه ارسلان گره خورد...لبخند شیطونی روی لبش بود!!!
راستش ازدست متین ونیکا ناراحت نبودم.خب خندیدن چون واسشون خنده داربوده دیگه!!اما ارسلان خیلی بی جاکرده که به من خندیده...اون شکرخورده که به من خندیده!!!ازدست ارسلان خیلی دلخورم...دیشب اومد پیشم گریه زاری کرد وحالم و دِپ کرد،بعد الان هِر هِر کِر کِرش به راهه!!!خاک توسرمن که اون همه نگرانش شدم ودلم به حالش سوخت...بی شعور چلغوز برگشته به من میگه اسکل!!!من اسکلیم واسه خودم؟!!اسکل تویی واون دوس دخترای جِلفت!! اگه به فکر آبروم نبودم وبا متین رو دروایسی نداشتم،همین کفشای عروسکیم ومی کردم تولوزالمعده ات!!!
اخمی کردم ونگاهم وازش گرفتم وخودم وبا خوردن سرگرم کردم...بعداز اینکه صبحونه خوردیم،به کمک نیکایه لباس مناسب برای کوهنوردی پوشیدم.
۱۵.۶k
۲۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.